خود را به جریان بیداری از خواب زمستانی دیگری سپرده ام .
از این شاخه ی شدن به شاخه ای دیگر .
و در این پرش
و در این فاصله ی کوتاه
رنج نافهمی پاره پاره ام میکند هر بار
گویی که گرگی نه تیز دندان به جان ام افتاده است .
زنی را میمانم که از زهدان خویش ، خویشتن را می زاید ناباورانه !
اما این قصه ی تکراری هرگز کهنه نمیشود . دل ام را نمیزند و خسته ام نمیکند .
به وقت آمدن اش دیوانه وار خود را به در و دیوار قفس تن میزنم از سر شوق .
آیا دگرباره ققنوسی از میان آتش بر خواهد خواست ؟!