امروز داشتم فکر میکردم شاید دیگه نتونم ...
جلوی آینه بایستم و تارهای موهای سیاه ام رو ببینم .
پس خوب به اونها نگاه کردم ...
اومدم توی پذیرایی و به خودم گفتم شاید دیگه نتونم زانو هام را بالا بیارم .
پس شروع کردم به ورزش زانو ...
چای دم کردم . عطرش رو به درون کشیدم .
شاید دیگه نتونم چای دم کنم
یا حتی عطر خوب بهارنارنج رو به درونم فرو بدم .
یا حتی اصلا شاید نتونم چای بنوشم ...
+به کارهایی که قبلا . مثلا 10 سال پیش یا بیشتر میتونستم انجام بدم و حالا نمیتونم فکر کردم .
به جوانی و شادابی و سلامت و بی خیالی
به خیلی چیزها ...
++بنویسم شاید دیگه نتونم ببینم یا تایپ کنم ...
- خبر خودکشی سریالی رزیدنت ها بدجور من رو ریخت به هم .