ذهن خالی

! مراقبه هایم را مینویسم پس هستم

ذهن خالی

! مراقبه هایم را مینویسم پس هستم

آدرس های تبلیغاتی در کامنت ها نمایش داده نخواهد شد .
با احترام


آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند

آن روزها / فروغ فرخزاد

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

پست 098

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۴۷ ب.ظ

 

به آینه نگاه میکنم . هیچ چیز در آن نیست به جز سیاهی مطلق .

من گمشده ام . به هیچ پیوسته ام بدون فرصتی برای خداحافظی از آنان که دوست شان می دارم .

سرمای اشک هایم را بر گونه ام حس میکنم . آیا مرده ام ؟ پس چگونه است که گریه میکنم ؟ چگونه است که بر خود دل میسوزانم ؟

آیا دنیای مردگان شبیه دنیای زندگان است ؟ آیا در اینجا خانه ای ، دوستی و یا عشقی خواهم داشت ؟

اشک هایم هیچ طعمی ندارند و این چه معنایی دارد ؟

به فکر فرو می روم ...

کسی فریاد می زند :

لااقل چراغ را روشن کن . عجب بارونی . سقفم که سوراخ شده !

۹۸/۰۶/۳۱

نظرات  (۱)

باشد بنای خیری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی