پست 098
يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۴۷ ب.ظ
به آینه نگاه میکنم . هیچ چیز در آن نیست به جز سیاهی مطلق .
من گمشده ام . به هیچ پیوسته ام بدون فرصتی برای خداحافظی از آنان که دوست شان می دارم .
سرمای اشک هایم را بر گونه ام حس میکنم . آیا مرده ام ؟ پس چگونه است که گریه میکنم ؟ چگونه است که بر خود دل میسوزانم ؟
آیا دنیای مردگان شبیه دنیای زندگان است ؟ آیا در اینجا خانه ای ، دوستی و یا عشقی خواهم داشت ؟
اشک هایم هیچ طعمی ندارند و این چه معنایی دارد ؟
به فکر فرو می روم ...
کسی فریاد می زند :
لااقل چراغ را روشن کن . عجب بارونی . سقفم که سوراخ شده !
باشد بنای خیری