پست 0186
یک شب آتش در نیستانی فتاد سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا مشغول کار خویش شد هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست مر تورا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می گفتی نی ام با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است
مجذوب تبریزی
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ققنوس وار از میان خاکستر خود برخیزیم .
خاکستر آتشی که بر جان و افکار و باورهایمان میزنیم .
آتش ترس دارد
سوختن درد
چه باک که برای زاده شدن از خود راهی جز این نیست !
تا تک تک ما نسوزیم
تا تک تک ما ققنوس نشویم
اتفاقی نخواهد افتاد .
اگر نخواهیم برایمان خواهند خواست
اگر اراده نکنیم برایمان اراده خواهند کرد
زمان برای ما نخواهد ایستاد
کشان کشان ما را با خود خواهد برد باد ...